-
تولد
سهشنبه 13 مهر 1389 23:30
شاید این آخرین یادداشتم باشد.... شاید پرواز را تجربه کنم.... شاید مادر شوم ... شاید فرزندم بی مادر بماند.... برای رهامم .. پسرم ... پاره تنم ... نمان.... اینجا برای منو تو جایی نیست... تصمیمت را بگیر .... بیا برویم...
-
ورق پاره های درد
دوشنبه 5 مهر 1389 12:34
تا بحال اینقدرسردرگم و وامانده نبودم، رنگارنگ و رویایی اما نه جذاب، همه چیزبرایم تکراری شده، رفتنها و آمدنهایم حرفها و کارهایم، حس میکنم بی معنا شدم، پوک شدم، پوک شدم، انگار به اینکه بی دغدغه باشم عادت ندارم، چند روز پیش دوست داشتم شب شود و بخوابم و دیگرصبح نیاید، روزنیاید، روشنایی روی چشمانم وادار به بیدار شدنم نکند،...
-
سقوط
شنبه 19 دی 1388 11:57
دلشکسته ای بر لب بام سیگار میکشید میخواست ته سیگارش را بیاندازد... خودش را انداخت.!
-
سلام رویای من...
یکشنبه 5 مهر 1388 10:59
دیگر صحبت از خستگی و کم طاقتی نیست . صحبت از یک دل بارانی است. یک دل غریب که اینجا گیرافتاده . بین این آدم ها. بین همه ی آدم ها. شده وصله ی ناجور دل من ، بین این همه وصله ی جور...! نمی دانم تا به حال جایی غریب افتاده ای یا نه؟ اینکه هر طرف که نگاهت را بچرخانی نتوانی تاب بیاوری . اینکه نگاهت عاصی ات کند. بهانه یکی را...
-
.....
شنبه 19 اردیبهشت 1388 14:55
خسته ام , کمی بیشتر شکسته ام و کمی کمتر
-
ورق پاره های مرگ
جمعه 5 مهر 1387 16:32
میدونی روزی چند بار دارم به بخت بد این زندگی لعنت میفرستم. که ای کاش تو رو زودتر پیدا میکردم. و یا تو مرا... و یا شاید هردو یه جایی مثل دو تیغه قیچی به هم میرسیدیم . حالا میگویم ای کاش زوتر تو را ترک میکردم ای کاش...
-
ورق پاره های نجابت
جمعه 5 مهر 1387 14:56
نوﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻤﯿﻦ ﺩﺍﻧﺸﻮﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﮐﺮﻩ ﺑﺎﺷﻰ، ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﻰ! ﺑﺮﺍﻯ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺮﺩﺍﻧﻰ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﺩﺭﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ ! ﭼﺮﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻰ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺪﺍﻧﻰ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺖ، ﺳﻨﺖ ﺍﺳﺖ ، ﺩﯾﻦ ﺍﺳﺖ ... ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻭ ﺳﻨﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﻰ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﻰ ﺍﻧﺪﯾﺸﻰ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﺪﺍ ﻭ ﮔﺎﻫﻰ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻰ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ!!
-
ورق پاره های او ...
جمعه 5 مهر 1387 12:48
برایم دعا کن ! چشمان تو گل آفتابگردانند ! به هر کجا که نگاه کنی ،خدا آنجاست ! هزارمین سیگارم را روشن می کنم .... پس چرا سکته نمی کنم ؟ نمی دانم .... حسین پناهی
-
ورق پاره های وجود....
یکشنبه 15 اردیبهشت 1387 12:27
چه کسی گفته است که تمام زنها بعداز شکستشان در یک شب عوض میشوندو تب میکنندو می افتندگوشه ی خانه وتا یک ماه ازشدت گریه چشم هایشان ورم دارد؟! وبعدش هم انتقام بی وفایی کس دیگر را ازموهای نازنینشان میگیرندو آنهارا میریزند دور! و مدام ناخن هایشان را از ته میجوند وبعدترش هم می افتندبه جان خودشان وهی خودخوری میکنندوازعالم...
-
بوی تو ....
سهشنبه 9 بهمن 1386 19:21
خواب هایم بوی تن تو را می دهد نکند آن دورترها نیمه شب در آغوشم می گیری؟ فدریکو گارسیا لورکا
-
خسته
دوشنبه 26 آذر 1386 11:50
خدایا! دختران نباید خاموش بمانند هنگامی که مردان نومید و خسته پیر میشوند! ا-بامداد
-
تو کجایی ؟
پنجشنبه 5 مهر 1386 06:00
بارها و بارها به یاد تو این شعر بامداد را خوانده ام و هر بار آستینم از اشک تر میشود... "تو کجایی؟ در گسترهی بیمرزِ این جهان تو کجایی؟ من در دورترین جای جهان ایستادهام : کنارِ تو. تو کجایی؟ در گسترهی ناپاکِ این جهان تو کجایی؟ من در پاکترین مُقامِ جهان ایستادهام بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید برای...
-
من
یکشنبه 16 مهر 1385 12:29
من هرگز بلد نبودم معشوقه ی خوبی باشم ، چون معشوقه های خوب مدام ناخن هایشان را سوهان میکشند و با لاک های رنگی تزئینشان میکنند ،حواسشان به پوست دستشان هست که مبادا زبر باشد و خشک ، من اما ناخن های یکی درمیان کوتاه و بلندم را هرگز سوهان نمیکشم ، حتی گاهی که یکیشان میشکند خودم را لوس نمیکنم و ناراحت نمیشوم ، اضافه هایش را...
-
امانت
چهارشنبه 5 مهر 1385 12:56
خدایا… میخواهم اعتراف کنم دیگرنمیتوانم ، خسته ام من امانت دار خوبی نیستم “مراازمن بگیر” مال خودت من نمیتوانم نگهش دارم….
-
هیچ
جمعه 5 اسفند 1384 19:47
من از آن روز که در بند توام آزادم
-
من و ....
سهشنبه 5 مهر 1384 12:55
در جلسه امتحانِ عشق من ماندهام و یک برگۀ سفید! یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی ... درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود در این سکوت بغضآلود قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند! و برگۀ سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش میکشد! عشق تو نوشتنی نیست ... در برگهام، کنار آن قطره، یک قلب میکشم! وقت تمام است....
-
زندان خاک
دوشنبه 26 اردیبهشت 1384 16:35
با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟ تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام جای در بستان سرای عشق میباید مرا عندلیبم ! از چه در ماتم سرا افتاده ام پایمال مردمم از نارسایی های بخت سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار...
-
مرا دریاب
سهشنبه 13 بهمن 1383 17:45
تو ای نایاب ای ناب. مرا دریاب دریاب منم بی نام بی بام . مرا دریاب تا خواب مرا دریاب مستانه . مرا دریاب تا خانه مراقب باش تا بوسه . مرا دریاب بر شانه مرا دریاب من خوبم . هنوزم آب میکوبم هنوزم شعر می ریسم . هنوزم باد می روبم ! مرا دریاب در سرما . مرا دریاب تا فردا مرا دریاب تا رفتن . مرا دریاب تا اینجا مرا دریاب تا باور...
-
رویای شبانه
یکشنبه 20 دی 1383 15:26
ساوشکای من! کاش میدانستمدیشب سرت برشانهی چهکسی بود.!کدامین سرو بلند بالاتا به سحر میهمان رویاهایت بود.یا کدامین نفس! همنفس گرمی لبهایت بود.کاش میدانستم کاش!
-
اوضاع همین طور خواهد بود
سهشنبه 14 مهر 1383 11:19
اوضاع همین طور بود، یا خواهد شد. در دوردست انگار از افق می آمد، زمین که می چرخید تا سحر شود، انگار چکش می کوبیدند. خیال می کنی توی ساختمانی است، خیلی دور، ساختمانی که غریبه ها پر شده اند توی آن. بعد نزدیک تر می شود، محله به محله، خیابان به خیابان . آن پایین توی خیابان، دوازده طبقه زیر پنجره ات صدای آژیر می آید. در اصل...
-
سرگذشت
دوشنبه 17 فروردین 1383 23:55
تردیدی نیست که افسونی غریب مرا در خود گرفته است. چندین بار تصمیمات غلاظ و شداد گرفته و عهد استوار بستهام که دیگر تو را نبینم، ولی نمیتوانم بر سر عهد و پیمان خود بمانم. دیشب عهد کردم که دیگر تو را نبینم. ولی امروز صبح باز میبینم که میل دارم تو را ببینم تا اگر میتوانی، به قول خودت، موضوع را برایم روشن کنی. گو اینکه...
-
بنام او
سهشنبه 7 بهمن 1382 14:49
به نام عشق که زیباترین سر آغاز است هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است . جهان تمام شد و ماهپاره های زمین هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است . هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است. پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است . به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد چقدر...
-
مانیفست های پوچی
سهشنبه 23 دی 1382 23:09
نمیدانم! چگونه خود را از دست لاشه گریزانم نجات دهم. رنگ تنهایی به خود گرفته ام و اتاقم تنها من و سایه ام را به خود جای میدهد. بعضی وقتها صدای نفسهای خسته ام و بهم خوردن اوراق کتابی و تیک تاک عقربه ساعتم ؛ با دود ته سیگاری می آمیزد. هرشب سایه ام خفه ام میکند و باد کتاب کهنه مرا مرور میکند. هرشب تیک تاک ساعتهای دیواری ،...
-
داستان لیلی
شنبه 13 دی 1382 11:14
خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، نام دیگر انسان. لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 مهر 1382 12:31
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است...
-
از مرگ بیزارم
شنبه 5 مهر 1382 11:07
فرصتی ای مرگ تا برای آخرین بار بربتم را بردارم و در این کوچه های مرده بنوازم و بخوانم به شور !... . . . . نادر رفت .....