اوضاع همین طور خواهد بود

اوضاع همین طور بود، یا خواهد شد.

در دوردست انگار از افق می آمد، زمین که می چرخید تا سحر شود، انگار چکش می کوبیدند. خیال می کنی توی ساختمانی است، خیلی دور، ساختمانی که غریبه ها پر شده اند توی آن.

بعد نزدیک تر می شود، محله به محله، خیابان به خیابان . آن پایین توی خیابان، دوازده طبقه

زیر پنجره ات صدای آژیرمی آید. در اصل دو آژیر.

صداها به هم می پیچید، به شتاب در جهت مخالف: شمال جنوب. آشفته بازاری آشناست.

 آژیر آتش نشانی است ؟ آتش توی ساختمان ما؟

صدای کوبش مشت، بلندتر می شود و شدت آن زیادتر می شود. حالا دیگر جای شک نمی ماند:عن قریب است که دستگیره در را از جا بکنند . جلوی در آپارتمان تو هستند . صداهای مردانه. گام ها سنگین چکمه پوش. صدایی آمرانه وحشت را به جانت می ریزد.

- آهای کسی آنجا نیست؟ پلیس، در را باز کنید.  .  .

توی تخت خواب دراز کشیده ای ، خیال می کنی تخت خوابت است، راستش را بخواهی ، باور کردنی نیست. کف اتاق افتاده ای ،‌تخته های کف از لای قالی به پشتت فشار می آورد، انگار به کپل و پاشنه های ظریف برهنه ات فرو می رود. نصفه نیمه لباس به تن داری، خیلی سردت است. آنقدر سردت است که حس نمی کنی، پتوی پشمی تنگ به دورت پیچیده درست مثل قنداق بچه، اما پاهایت بیرون است .ساق پا ، قوزک، کف پا. کف پایت هم پیداست. چرا به اینجا آمده اید؟ گم شوید! کی پلیس خبر کرده! سعی می کنی بلند شوی اما نمی توانی، حتی نمی توانی خودت را از حالت تاقباز در بیاوری و روی آرنج تکیه بدهی . پاهایت انگار زیر تنت تاب برداشته، گویی از ارتفاع بلندی پرت شده باشی. بدنت وارفته است، فلج، انگار همه اعصاب، ماهیچه ها و مفاصلت آسیب جدی دیده است.

- این در را باز کنید، لطفا“!

صدایی دیگر، پیوسته تر : پلیس ! در را باز کنید!

صدای در را خیلی واضح می شنوی که به ضرب وا می رود و می شکند، بروید ! تنهایم بگذارید! شما چنین حقی ندارید!‌ با آنکه چشمت را بی حرکت به سقف دوخته ای که در سایه های بالای سرت محو و ناپیداست ، می توانی چهارچوب در را ببینی که کش می آید و تراشه های چوب به پرواز در می آید. غیر ممکن است ، چنین چیزی امکان ندارد، با این همه اتفاق می افتد، کجا می توانی قایم شوی؟ سینه خیز بروی زیر تخت، وقتی نمی توانی حرکت کنی ؟ سینه خیز بروی به طرف حمام که آن طرف اتاق است؟ پتوی نازک برای حفظ تو کافی نیست، چیزی شرم آور در نیم برهنگی ات هست، مرا تنها بگذار، لطفا“ برو، به شما نیازی نداریم!

شوهرت کجاست،‌چرا بیدار نشده ؟ آیا رفته است، آیا تو را تنها گذاشته و رفته، چند وقت است که به تنهایی منتظر مانده ای تا برگردد؟ سی سال است که ازدواج کرده ای و نمی توانی قیافه اش را به یاد بیاوری! اما کسی نمی فهمد!

پاسبان هیچ اهمیتی به اعتراض تو نمی دهد. توی آپارتمان همه جا پا می کوبند و چیزی

خرد می شود و کف اتاق می لرزد. رادیوی بی سیم صدایی مثل جیغ طوطی درمی آورد، نوری کور کننده روشن می شود. سعی می کنی خودت را لای پتو بپیچی ، ولم کن! چه طور جرات می کنی، هق هق گریه می کنی به التماس می افتی، نگاهم نکن ، برو کنار! توی آستانه اتاق خواب، چهره های غریبه، گوشت آلود مات، و گستاخ با چشم های وق زده نگاهت می کنند. یکی شان جوان است با عینک قاب سیمی براق که نور بالای سرش را باز می تاباند. نه، نه، نه نگاهم نکن!

ناامیدانه لای پتو قایم می شوی ، انگار چیزی به آن ماسیده، به موهای سرت می چسبد. آنقدر سردت است که نمی توانی تکان بخوری. پوستت به رنگ شیر پریده . ناخن هایت خونمرده که از تو به آلوی سیاه می ماند. خیلی خجالت دارد، خیلی عریانی،‌این غریبه های یونیفورم پوش چه حقی دارند که در آپارتمان تو را بشکنند و خلوتت را به هم بریزند، خلوت ازدواج سی ساله ات را. آهسته به سوی تو می آیند با شلوارهای بلند، کمربندهای چرمی براق، سگک های قلاب کمر، تپانچه های آماده. سه مرد یونیفورم پوش که برایت ناآشنا هستند طوری نگاهت می کنند که تا حالا ندیده ای . یکی شان سوتی می کشد و می گوید:

وای خدا!

یکی دیگر آب دهان خود را قورت می دهد.

-این دیگر چیست؟

یعنی سومی چهره در هم می کشد و با حال وهوایی حاکی از رضایت می گوید:

-هاه ! خودت که می دانی !

از پشت پنجره باران خورده آسمانی کبود و رنگ های نارنجی چیزی گندیده را روشن کرد.

به من دست نزیند، پتو را بلند نکنید، بروید، من خوبم، خودمم، همیشه خودم خواهم بود، فقط خوابیده ام و شما کابوس منید، جدای از من وجود ندارید،‌به من دست نزنید!
دوتاشان در نزدیکی چمباتمه زده اند، خیره نگاه می کنند. لحظه ای طولانی از سکوت. یکی دهان خود را با تیغه دستش پاک می کند، دیگری توی آن مزن هردم با صدای قاطع حرف می زند. دم چارچوب حمام با کاشی سفید، نور روی عینک جوان ترین پاسبان می رقصد. خنده ای است یا صاف کردن عصبی گلویش.

می گوید:اگر فکر می کنید آن بد است، نگاهی به اینجا بیندازید.

 

 

                                 

                          جویس کرول اوتس                                                                                                                                                           ترجمه: اسدالله امرایی