سلام رویای من...

دیگر صحبت از خستگی و کم طاقتی نیست . صحبت از یک دل بارانی است. یک دل غریب که اینجا گیرافتاده . بین این آدم ها. بین همه ی آدم ها. شده وصله ی ناجور دل من ، بین این همه وصله ی جور...!

نمی دانم تا به حال جایی غریب افتاده ای یا نه؟ اینکه هر طرف که نگاهت را بچرخانی نتوانی تاب بیاوری . اینکه نگاهت عاصی ات کند. بهانه یکی را بگیرد و تو نتوانی آن یک نفر را پیدا کنی، بیاوری، بنشانی کنارش. تو هی دنبال آن یک نفر بگردی ، الکی. وقتی که می دانی نیست. می دانی که پیدایش نمی کنی. می دانی که نمی آید. می دانی که مرده... می دانی که مرده و باز هم دنبالش بگردی. می دانی که مرده و باز هم التماسش کنی که برگردد. می دانی که مرده و باز هم شب های سه شنبه غرق در خواستن و رسیدنش شوی . می دانی که مرده و باز هم مدام شماره اش را بگیری و زیر لب بگویی: " یعنی کجاست؟ چرا جواب نمی دهد؟ نکند اتفاقی برایش افتاده ...؟ " می دانی که مرده و باز هم بگذاری دلت بهانه اش را بگیرد . باز هم هر شب خوابش را ببینی که برگشته و هی بخواهی خوابت را تعبیر کنی که می شود آنچه که می خواهی بشود. می دانی که مرده و باز هم بیقرارش باشی . بلرزی وقتی که اسمش را می آوری. بیشتر وقتها، همین جوری، چون او نیست ، بغض کنی . بعد دلت گریه بخواهد . گریه کنی ، بعد هم گریه ات بشود فریاد . گریه که شد فریاد دیگر نتوانی حرف بزنی ، تا وقتی که بخوابی و دوباره خوابش را ببینی...

چند وقتی ست بدجور دلم می خواهد بمیرم . هوس مردن کرده ام. این دل ما هم عجب چیزهایی می خواهد! یکی نیست به او بگوید آخر تو کی می خواهی بزرگ شوی؟ بشوی یک دل آدم؟ یک دل آدم حسابی؟

راستی رویای من، اگر یکروز دلم آدم شود، تو باز هم دوستم خواهی داشت؟!...