تولد

شاید این آخرین یادداشتم باشد....


شاید پرواز را تجربه کنم....


شاید مادر شوم ... 


شاید فرزندم بی مادر بماند....


برای رهامم .. پسرم ... پاره تنم ... 


نمان....


اینجا برای منو تو جایی نیست...


تصمیمت را بگیر .... 


بیا برویم...


ورق پاره های درد

تا بحال اینقدرسردرگم و وامانده نبودم، رنگارنگ و رویایی اما نه جذاب، همه چیزبرایم تکراری شده، رفتنها و آمدنهایم حرفها و کارهایم، حس میکنم بی معنا شدم، پوک شدم، پوک شدم، انگار به اینکه بی دغدغه باشم عادت ندارم، چند روز پیش دوست داشتم شب شود و بخوابم و دیگرصبح نیاید، روزنیاید، روشنایی روی چشمانم وادار به بیدار شدنم نکند، هنوز هم آرزو دارم بی دردسر بمیرم، بی صدا و بی هیچ دردی، رنجی، اما صبح شد و دیدم که نمردم، انگار باید هنوزتقلا کنم، رنج بکشم، سرم میترکد، چگونه تمامش کنم، از چهبگویم که دلم را گفته باشد، قلبم را که مالاما ل محبت و مهری است که فهمیده نمیشود، روبرویم هزار راهی است که من با این عقل ناقصم هرگز نمیدانم کدام راه راهه من است، دلم نمیخواهد شکایت کنم، گله کنم، بیهوده حرف بزنم، مینویسم تا محتاج نباشم به گفتن، برای خودم مینویسم چون حتی فکرش را هم نمیکنم که کسی این سییاهه ها را بخواند و بداند که روحم چقدر در عذاب است، همه چیزه زندگی ام در آغاز مملو از رنج است.