یکی باید باشد

همیشه باید یکی باشد

که حتی اگر به جای کلمات فقط سه نقطه گذاشتی در یک صفحه سفید،

بدانی که می داند یعنی چه ! . . .

همیشه باید کسی باشد ! تا بغض هایت را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد !

باید کسی باشد که وقتی صدایت لرزید ! بفهمد !

که اگر سکوت کردی بفهمد ! باید کسی باشد !

که اگر بهانه گیر شدی ! بفهمد !

باید کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن ! نبودن ! بفهمد !

باید کسی باشد که اگر حرف های بی معنی زدی بفهمد !

باید کسی باشد بفهمد که درد داری ! که زندگی درد دارد ! بفهمد که دلگیری !

بفهمد که دلت برای چیزهای کوچک تنگ شده !!!

همیشه باید کسی باشه که وقتی دلت گرفت سرتو بزاری رو شونش تا میتونی

بباری ...اما معمولا یا نیست یا دست نیافتنیست...

برای او که نمی بیند....

یه وقتایی هست اسم‌اش "وقت بودنه". 

اگه اونی که وقت بودن باید باشه  و نبود

 دیگه روش حساب نکن. 

پرونده شو فقط و فقط ببند. 

حتی ازش نپرس چرا....

فقط فراموشش کن.این بزرگترین انتقامه....

ورق پاره های زمستانی

در حوالی این دنیا؛

نه صادق به زندگی هدایت شد،

نه فروغ از ناامیدی به امید رسید،

و نه سهراب قایقی ساخت 

تا به شهر رویاهایش رسد!


قلم و کاغذ کارشان بازیست با ذهن، 

تا روزمان را به شب

و ماهش دلخوش کنند!

خوشبخت باشید...

همان باشید که میخواهید

اگر دیگران آن را دوست ندارند

بگذارید دوست نداشته باشند

ولی تو همیشه همانی باش 

که خودت دوست داری...

بادبادک

بادکنک هم نیستم...

که به شیطنتِ کودکی

بخورم به شاخه ای

درى

دیواری 

و دلم وا شود!


بعید های قشنگ

ﻋﺎﻗﺒﺖ، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﯾﺎﺩمان  ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ❤️
ﺍﯾﻠﻬﺎﻥ ﺑﺮﮎ

ورق پاره های زنانه

کسی چه می داند..

شاید همین لحظه زنی برای مرد سیاست مدارش می رقصد، یا پیانو می زند و آواز می خواند و جلوی جنگ جهانی بعدی را می گیرد،

کسی چه می داند...

شاید تنها شرط معشوقه ی هیتلر به خاک و خون کشیدن دنیا بود،

کسی سر از کار زن ها در نمی آورد...

با سکوتشان شعر می خوانند، با لب  هایشان قطع نامه صادر می کنند، با موهاشان جنگ می طلبند، با چشم هاشان صلح...

کسی  چه می داند...

شاید آخرین بازمانده ی دنیا زنی باشد که با شیطان تانگو می رقصد...!!

ورق پاره های مستی

من فکر می‌کردم؛

سال‌ها باید 

یکی یکی سپری شوند 

تا هر بار آدم 

یک سال بزرگ‌تر شود...

اما این طور نیست.

این اتفاق در یک شب رخ می‌دهد...


ورق پاره های نجوا

کلاً دقیقه‌ی نود و پنج گل خوردن تلخ است...

این حال بد فقط در فوتبال نیست... 

درست مثلِ زمانی که فکر می‌کنی همه‌چیز خوب است اما یک اتفاق همه‌چیز را به هم می‌زند...

مثلِ زمانی که فکر می‌کنی طرف بهترین آدم روی زمین است ، اما یک جمله‌ی تلخ تمام وجودت را می‌لرزاند...

مثلِ زمانی‌ست که با تمام وجودت مایه می‌گذاری و بعد ناغافل با بی‌معرفتی رو به رو می‌شوی...

مثلِ زمانی‌ست که طرف را دوست داری | همه‌چیزتان خوب است | اما یک‌روز می‌آید و مصمم دم از جدایی و رفتن می‌زند...

مثلِ زمانی که فکر می‌کنی حالت خوب است | همه‌چیز ایده‌آل است | اما یک عکس یا یک بو آن‌چنان دل‌تنگت می‌کند که انگار نه انگار ...

حال می‌خواهد استقلال باشد | یا پرسپولیس | یا منچستر | یا معشوق | یا روزگار | دقیقه‌ی نود و پنج گل خوردن دردناک است آن هم از کسی که فکر خیانتش حتی بمغزت خطور نکرده ....

پ . ن : خوشحالم  مخاطبم نمی بینه.... اما شهوتی وصف ناشدنی دارم فقط و فقط بپرسم چراااااااااااااا ....  این اتفاق داره مغزمو  از داخل سوراخ سوراخ میکنه...


پرواز

پایم را که روی پدال گاز می فشارم؛ به هیچ چیز فکر

نمی کنم...

 

حالا که یادم آمده ، قید ترمز را زده ام.

 

تپش قلبم که زیاد شده است نمی شنوم...

 

حالا که یادم آمده ، هیجان زده نمی شوم.

 

به سرازیری که میرسم ، چیزی را نمی بینم...

 

حالا که یادم آمده ، خیلی دیر شده است...خیلی دیر!

 

انتظار

دیشب دوباره خوابت رو دیدم

خوابهای من فردایش با دیدن تو و یاد تو تعبیر میشوند.

حتما چیزی بوده که در رویا هم رهایم نمیکنی!

من پنجم هر ماه منتظرت هستم...

ورق پاره های توهم

به من سفارش کن گاهی از خانه بیرون نروم و بگو که این‌قدر خودم را اذیت نکنم.


من فقط حرف تو را گوش می‌کنم. می‌دانی که؟



 غلامحسین ساعدی در نامه‌ای به بدری لنکرانی

ورق پاره های سفر

بیا و مرا ببر 
دیگر نه آفتاب گُر گرفته زبانم را روشن می کند
نه بال‌بال شب پره ای جانم را می شکافد
و نه شبنمی در قلبم آب می شود.

بیا

دستم را بگیر

و خرده ریز این کلمات تباه شده را

از پیشم جمع کن.

 

"شمس لنگرودی"

نامه.....

مرا ببخش! 

انقدر کار بر سرم آوار شده که فرصت نوشتن نامه هم نمیشود.

خودم را گرفتار کرده ام انگار! باید جای چند نفر کار کنم  و اخر هم هیچ.

به جای پرداختن به تو باید دوندگی کنم.

خدا کند تو مرا از یاد نبری .!

گاهی مرا یاد کن حتی با یک پیام یا بوسه ای از دور...

یادت باشد.....

از تو فقط چشمهایت به یادم مانده است...


از من فقط شعرهایم یادت باشد.


چرا که ساحل همه چشمهای تر است.

آلزایمر

به گمانم آلزایمر گرفته ام.
خیلی چیزها را فراموش میکنم.
گوگلش کردم و فهمیدم گمانم بیجا هم نبوده است.
"آلزایمر زودرس"
...
کلی عوامل وجود دارد که باعث آلزایمر زودرس می شود.
توی یکی از سایتها نوشته بود از چیزهایی که به صورت مکرر فراموشتان میشود لیستی تهیه کنید...
نوشتم که 
فراموشم میشود که تو نیستی
رفته ای
فراموشم میشود به اندازه ی یک نفر دمی کباب بپزم
یا قورمه سبزی را ترش نکنم
فراموشم میشود لباسهایت را بدهم به فقیر
و کتابهایت را برای دوستانت بفرستم
فراموشم میشود که دیگر با هم زندگی نمیکنیم
که دیگر برایم کتاب نمیخوانی 
مدام همه چیز را فراموش میکنم و لحظه ای که یادم می آید میلرزم و به خودم میپیچم.

یا مثلا ظهر دیروز فراموش کردم که تو نیستی و دو لیوان چای ریختم ، پرده ها را کنار زدم ،صفحه ی بَنان ات را گذاشتم صدایش را زیاد کردم و ولو شدم روی راحتی و همین که سرم را برگرداندم سمتت...جای خالی ات تمام تنم را لرزاند...

یا مثلا همین دیشب توی فروشگاه فراموشم شد و برایت مجله خریدم.
فراموشم میشود که عکسهایت را نگاه نکنم

به گمانم آلزایمر گرفته ام
بوی فراموشی میدهم
خانه ام مدتهاست بوی فراموشی میدهد و تو خیلی زودتر از من بویش را حس کرده بودی که... بویش کلافه ام کرده ست.چسبیده به دیوار های خانه و تمام عودها و اسپری ها و گل ها بی فایده اند...

سنگ قبر

لاله گوش تو میداند 

چه عاشقانه هایی در وجودم موج میزند. 

لاله گوش تو گرمی نفسهای مرا میفهمد.

ورق پاره های خیانت

"سالواتوره: وفاداری چیز بدیه،‌ وقتی وفادار می‌مونی همیشه تنهایی."


و این حکایت همه تنهایی ها و همه وفاداری هاست.

تو....

دلــَم یک اتِّفاق می خـواهـَد !

یکـــ تـلفن نا آشنا

با بـی مـِـ ـیلی تـمام جواب دَهَم و…

صـِـــــــــــدای تــو …

ورق پاره های توهم

هواشو کردی ؟ 
یادش افتادی ؟
دلت براش تنگ شده ؟!
برای صداش؟
دستاش؟
آغوشش؟
یا خنده هاش؟!!
واسه چشاش؟ که جون میدادی تو نگاش... ؟
دوسش داری ؟؟
هنوز هم عاشقشی ؟؟
پـــــس یه لحظه چشاتو ببند یادت بیاد اون روزی که اون تمام بیقراری هاتو دید اما......
چشماشو بست و رفت .....

من.... او ....

برای همه ی مردم همینطور است ،

باهم ازدواج می کنند

باز هم کمی همدیگر را دوست دارند و کار می کنند

آنقدر کار میکنند که دوست داشتن را فراموش کنند...

 

"آلبر_کامو"  کناب طاعون