کلاً دقیقهی نود و پنج گل خوردن تلخ است...
این حال بد فقط در فوتبال نیست...
درست مثلِ زمانی که فکر میکنی همهچیز خوب است اما یک اتفاق همهچیز را به هم میزند...
مثلِ زمانی که فکر میکنی طرف بهترین آدم روی زمین است ، اما یک جملهی تلخ تمام وجودت را میلرزاند...
مثلِ زمانیست که با تمام وجودت مایه میگذاری و بعد ناغافل با بیمعرفتی رو به رو میشوی...
مثلِ زمانیست که طرف را دوست داری | همهچیزتان خوب است | اما یکروز میآید و مصمم دم از جدایی و رفتن میزند...
مثلِ زمانی که فکر میکنی حالت خوب است | همهچیز ایدهآل است | اما یک عکس یا یک بو آنچنان دلتنگت میکند که انگار نه انگار ...
حال میخواهد استقلال باشد | یا پرسپولیس | یا منچستر | یا معشوق | یا روزگار | دقیقهی نود و پنج گل خوردن دردناک است آن هم از کسی که فکر خیانتش حتی بمغزت خطور نکرده ....
پ . ن : خوشحالم مخاطبم نمی بینه.... اما شهوتی وصف ناشدنی دارم فقط و فقط بپرسم چراااااااااااااا .... این اتفاق داره مغزمو از داخل سوراخ سوراخ میکنه...
پایم را که روی پدال گاز می فشارم؛ به هیچ چیز فکر
نمی کنم...
حالا که یادم آمده ، قید ترمز را زده ام.
تپش قلبم که زیاد شده است نمی شنوم...
حالا که یادم آمده ، هیجان زده نمی شوم.
به سرازیری که میرسم ، چیزی را نمی بینم...
حالا که یادم آمده ، خیلی دیر شده است...خیلی دیر!