تردیدی نیست که افسونی غریب مرا در خود گرفته است.
چندین بار تصمیمات غلاظ و شداد گرفته و عهد استوار بستهام
که دیگر تو را نبینم، ولی نمیتوانم بر سر عهد و پیمان خود بمانم.
دیشب عهد کردم که دیگر تو را نبینم. ولی امروز صبح باز میبینم
که میل دارم تو را ببینم تا اگر میتوانی، به قول خودت، موضوع را برایم
روشن کنی. گو اینکه میدانم چنین کاری محال است.
هر بهانهای که بتوانی بتراشی را به خودم گفته ام... شاید هم نه...
شاید قدرت عذرانگیزی تو بیشتر از اینها باشد.
بنابراین به محض دریافت این نامه پیش من بیا! اگر میتوانی بهانهای بتراش!
قول می دهم حرفت را باور کنم.
این سومین نامه ای است که مینویسم. دو نامه اول را سوزاندم...
خیلی دلم میخواهد این یکی را هم... امیدوارم عقلم را از دست ندهم...
بدون معطلی بیا.........
"سرگذشت تام جونز" هنری فیلدینگ
ترجمه: احمد کریمی